برای مشاهده لیست مهدکودک ها روی منطقه کلیک کنید

برای داد نزدن هیچ وقت دیر نیست

من در جریان زندگی شلوغ‌ پلوغم روال جدیدی را شروع کردم که کاملاً با شیوه‌ای که تا الآن داشتم متفاوت بود. من همه‌اش داد می‌زدم. نه زیاد، ولی شدتش بالا بود، مثل بادکنکی که با باد کردن بیش‌ از حد یکهو می ‌ترکد و همه‌ی اطرافیانت را از جا می‌پراند.
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه می‌کرد، به دستشویی می‌رفتم، در را می‌بستم، نفس عمیق می‌کشیدم و به خودم می‌گفتم که آن‌ها بچه هستند و بچه‌ها اشتباه می‌کنند، مثل خودم.
بچه‌ های سه‌ ساله و شش‌ ساله‌ی من چه کار می‌کردند که من کنترلم را از دست می‌دادم؟ وقتی عجله داشتیم و دخترم اصرار می‌کرد سه تای دیگر گردنبند مهره‌ دار و عینک آفتابی صورتی مورد علاقه‌ اش را بخرد یا زمانی که سعی می‌کرد خودش کورن‌ فلکسش را بریزد داخل کاسه و همه‌اش را بریزد روی کانتر آشپزخانه یا...
من بیشتر لحظات از خودم متنفر بودم!
مشکلات و رفتارهای طبیعی یک بچه‌ی معمولی تا حدی آزارم می‌دادند که کنترلم را از دست می‌دادم. نوشتن این جمله اصلاً راحت نیست. چون من در بیشتر لحظات از خودم متنفر بودم. چرا باید سر دو انسان، که برایم از زندگی‌ام عزیزترند، جیغ بزنم؟ دلیلش را می‌دانم: مشغولیات روزمره‌ام. استفاده‌ی افراطی از تلفن، تعهدات کاری فراوان، فهرست‌ های متعدد کارهای عقب‌ افتاده و کمال‌ گرا بودن مرا نابود کرده بود و داد زدن سر عزیزانم نتیجه‌ی مستقیم خارج شدنم از مسیر کنترل زندگی بود. ناگزیر یک‌ جا باید خودم را رها می‌کردم. پس مشکلاتم را سر کسانی که قد دنیا برایم ارزش داشتند خالی می‌کردم.
یک روز سرنوشت‌ساز:
دختر بزرگم روی صندلی رفته بود تا چیزی از کمد آشپزخانه بردارد و اتفاقی یک کیسه برنج را انداخت روی زمین. وقتی میلیون‌ها دانه‌ی برنج ریزریز مثل باران روی زمین فرود آمدند، چشمان دخترم پر از اشک شد و من ترس از سرزنش شدن را در چشمانش دیدم. او از من می‌ترسید و من این موضوع را به‌طرز دردناکی متوجه شدم. دختر شش‌ساله‌ی من از عکس‌ العمل من در برابر اشتباه کوچکش می‌ترسید.
با اندوهی عمیق، فهمیدم من آن مادری نیستم که دوست داشتم باشم و این روشی نیست که بخواهم تا آخر عمرم ادامه دهم. چند هفته بعد از این اتفاق، به درکی ناگهانی رسیدم؛ درکی که سوقم داد به مسیری که از مشغولیاتم دست بردارم و بفهمم چه چیزی در زندگی مهم است. این موضوع مربوط به سه سال پیش است که از میزان زیاد مشغولیاتم در زندگی‌ام کم کردم؛ سه سالی که خودم را از استانداردهای بی‌نقص دست‌نیافتنی و فشار اجتماعیِ «همه‌کاری رو باید انجام داد» رها کردم. وقتی خودم را از مشغولیات درونی و بیرونی رها کردم، عصبانیت و اضطراب درونم کم‌کم از بین رفت. وقتی که بار روی دوشم سبک‌تر شده بود، می‌توانستم مقابل اشتباهات بچه‌هایم عکس‌العمل آرام، دلسوزانه و منطقی داشته باشم.
مثلاً می‌گفتم: «این فقط شکلاته. می‌تونی با دستمال پاکش کنی و آشپزخونه عین روز اولش می‌شه.» (به‌جای آه کشیدن و پشت چشم نازک کردن.) حاضر بودم زمانی که دخترم دریایی از کورن‌فلکس را جارو می‌زد کمکش کنم. (به‌جای اینکه بالای سرش عصبانی بایستم و سرزنشش کنم.) من کمکش کردم که فکر کند می‌تواند عینک گم‌شده‌اش را پیدا کند. (به‌جای اینکه برای بی‌مسؤولیتی‌اش شرمنده‌اش کنم.)
بچه ها هم اشتباه می کنند مانند خودم!
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه می‌کرد، به دستشویی می‌رفتم، در را می‌بستم، نفس عمیق می‌کشیدم و به خودم می‌گفتم که آن‌ها بچه هستند و بچه‌ها اشتباه می‌کنند، مثل خودم.
به‌تدریج، ترسی که زمانی در چشمان فرزندانم دیده بودم فروکش کرد و از بین رفت و خدا را شکر، من تکیه‌گاه آنان در روزهای سختی شدم، به جای اینکه دشمنی باشم که از آن فرار کنند و پنهان شوند.
مسأله‌ی مهم این است که برای داد نزدن هیچ‌وقت دیر نیست.
مسأله‌ی مهم این است که بچه‌ها می‌بخشند. مخصوصاً اگر ببینند کسی که دوستش دارند سعی دارد تغییر کند.
مسأله‌ی مهم این است که زندگی خیلی کوتاه‌تر از آن است که بخواهی درباره‌ی کورن‌فلکس روی زمین ریخته‌شده و کفش‌های جابه‌جا شده ناراحت بشوی.
مسأله‌ی مهم این است که هر اتفاقی که دیروز افتاده گذشته است، امروز روز جدیدی است.
امروز می‌توانیم راه‌حل صلح‌طلبانه را انتخاب کنیم و در این راه می‌توانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که صلح پل می‌سازد، پل‌هایی که ما را در مواقع سختی به جلو هدایت می‌کند.

راشل استفورد*| برگردان: یاسمن طاهریان

3048 | 16 آبان 1394
نظر شما ثبت شد و با تایید مدیر منتشر خواهد شد.
امکان ارسال پیام در حال حاضر وجود ندارد.