این کتاب داستان پیرمرد و پیرزنی است که نه بچهای دارند و نه ثروتی. در یک روز برفی پیرمرد یک درنا را از دام نجات میدهد. همان شب دختری که راهش را گم کرده است، به خانه آنها میآید و در آنجا ماندگار میشود.
او از پیرمرد میخواهد برایش نخ بخرد و اتاقی در اختیارش بگذارد تا پارچه ببافد و از آنها قول میگیرد که هنگام بافتن پارچه در اتاقش را باز نکنند. زن و مرد با فروختن پارچههای زیبایی که او میبافد، پول زیادی نصیبشان میشود؛ اما روزی پیرزن که از کنجکاوی بیطاقت شده است زیر قولش میزند و در اتاق را باز میکند و درنا را در حال بافتن پارچه میبیند و دختر نیز آنها را ترک میکند.